Fix me | Part 48
-تو... عالی شدی.
مرد لبخندی زد. البته هنوزم حسودی میکرد که اون پسر قرار نیست با خودش بره سر قرار.
-حالا کجا میرید؟
+کافه. خب هیونگ من دیرم شده، بای.
پسر لبخندی زد و درو پشت سرش بست.
"تایم اسکیپ"
ساعت ۱۰ شب شده بود و پسر هنوز خونه نیومده بود، مرد کلافه و نگران همش نگاهش رو بین ساعت و در رد و بدل میکرد.
تا الان کجا مونده بود؟ اون فکر میکرد اونها قراره فقط یه قهوه ی ساده یا هر کوفتی که هست بخورن؛ یه قهوه چهار ساعت طول میکشه؟!
تو همین فکر ها بود که زنگ در به صدا در اومد.
مرد سریع از جاش پرید تا درو باز کنه.
-به به، آقا بالاخره تشریف آوردن!
پسر لبهاش رو آویزون کرد.
+هیونگ اذیتم نکن خستم.
-کدوم گوری بودی تا این ساعت؟
+گفتم که، کافه!
-عه؟ چهار ساعت قهوه خوردنتون طول کشید؟
+حرف میزدیم..
-درمورد چی؟
+هیونگ تو الان داری بازجوییم میکنی واقعا؟
پسر ابرویی بالا انداخت و چهره ی مرد بزرگتر درهم رفت.
-میدونی چقدر نگران بودم؟
+خستم، جونگکوک لطفا.
پسر مرد رو پس زد و به طبقه ی بالا حرکت کرد، به سمت اتاق خودش رفت و درو محکم بست.
-چیشد؟
مرد با خودش با چشمای درشت شده گفت. تهیونگ قرار بود تو اتاق خودش بخوابه؟
ولی اون که همیشه پیش جونگکوک میخوابید؟ چرا انقدر سرد باهاش برخورد کرد؟ درحالی که کلی از پسر ناراحت بود، به سمت اتاق خودش رفت و خودش رو روی تخت پرت کرد.
-چش شده؟
مرد با اخم به خودش زمزمه کرد و سعی کرد بخوابه، ولی بدون بغل و عطر تنِ پسرک که بهش عادت داشت، چطور میتونست؟ اخمی غلیظ تر کرد و سعی کرد همه چی رو فراموش کنه.
"ویو تهیونگ"
پسر روی تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاق، زل زده بود. از اینکه با مرد سرد رفتار کرده بود ناراحت بود. ولی باید کمی ازش فاصله میگرفت، تا بیشتر عاشقش نشه. اون میخواست دوستیشونو حفظ کنه پس باید احساساتش رو کنترل میکرد، و شاید سوجین گزینه ی خوبی بود؟ پسر آهی آروم کشید. دلش میخواست بره و از دل جونگکوک برای لحن سرد و ایگنور کردنش معذرت خواهی کنه. ولی همونطور که میدونست باید فاصلشو یه مدت حفظ میکرد تا احساساتش سرکوب شه و بتونن به همون دوستی ای که داشتن برگردن و ادامه بدن. پسرک تونست افکار توی سرش رو ساکت کنه و بالاخره بخوابه.
برگردیم به اتاق جونگکوک، که هنوز بیدار بود.
ساعت ۳ شده بود ولی اون هنوز نمیتونست بخوابه.
-خب آخه مجبور بودی اینطوری باهام رفتار کنی لعنتی؟ همش تقصیر اون سوجینِ سلیطس!
مرد چنگی به کمد بغل تختش انداخت و اون رو باز کرد. جعبه ی قرص های خوابش رو برداشت و بی اهمیت، ۳ تا قرص خواب برداشت و گذاشت تَهِ گلوش و با لیوانِ آب روی کمد کنار تختش، اون رو قورت داد.
مرد لبخندی زد. البته هنوزم حسودی میکرد که اون پسر قرار نیست با خودش بره سر قرار.
-حالا کجا میرید؟
+کافه. خب هیونگ من دیرم شده، بای.
پسر لبخندی زد و درو پشت سرش بست.
"تایم اسکیپ"
ساعت ۱۰ شب شده بود و پسر هنوز خونه نیومده بود، مرد کلافه و نگران همش نگاهش رو بین ساعت و در رد و بدل میکرد.
تا الان کجا مونده بود؟ اون فکر میکرد اونها قراره فقط یه قهوه ی ساده یا هر کوفتی که هست بخورن؛ یه قهوه چهار ساعت طول میکشه؟!
تو همین فکر ها بود که زنگ در به صدا در اومد.
مرد سریع از جاش پرید تا درو باز کنه.
-به به، آقا بالاخره تشریف آوردن!
پسر لبهاش رو آویزون کرد.
+هیونگ اذیتم نکن خستم.
-کدوم گوری بودی تا این ساعت؟
+گفتم که، کافه!
-عه؟ چهار ساعت قهوه خوردنتون طول کشید؟
+حرف میزدیم..
-درمورد چی؟
+هیونگ تو الان داری بازجوییم میکنی واقعا؟
پسر ابرویی بالا انداخت و چهره ی مرد بزرگتر درهم رفت.
-میدونی چقدر نگران بودم؟
+خستم، جونگکوک لطفا.
پسر مرد رو پس زد و به طبقه ی بالا حرکت کرد، به سمت اتاق خودش رفت و درو محکم بست.
-چیشد؟
مرد با خودش با چشمای درشت شده گفت. تهیونگ قرار بود تو اتاق خودش بخوابه؟
ولی اون که همیشه پیش جونگکوک میخوابید؟ چرا انقدر سرد باهاش برخورد کرد؟ درحالی که کلی از پسر ناراحت بود، به سمت اتاق خودش رفت و خودش رو روی تخت پرت کرد.
-چش شده؟
مرد با اخم به خودش زمزمه کرد و سعی کرد بخوابه، ولی بدون بغل و عطر تنِ پسرک که بهش عادت داشت، چطور میتونست؟ اخمی غلیظ تر کرد و سعی کرد همه چی رو فراموش کنه.
"ویو تهیونگ"
پسر روی تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاق، زل زده بود. از اینکه با مرد سرد رفتار کرده بود ناراحت بود. ولی باید کمی ازش فاصله میگرفت، تا بیشتر عاشقش نشه. اون میخواست دوستیشونو حفظ کنه پس باید احساساتش رو کنترل میکرد، و شاید سوجین گزینه ی خوبی بود؟ پسر آهی آروم کشید. دلش میخواست بره و از دل جونگکوک برای لحن سرد و ایگنور کردنش معذرت خواهی کنه. ولی همونطور که میدونست باید فاصلشو یه مدت حفظ میکرد تا احساساتش سرکوب شه و بتونن به همون دوستی ای که داشتن برگردن و ادامه بدن. پسرک تونست افکار توی سرش رو ساکت کنه و بالاخره بخوابه.
برگردیم به اتاق جونگکوک، که هنوز بیدار بود.
ساعت ۳ شده بود ولی اون هنوز نمیتونست بخوابه.
-خب آخه مجبور بودی اینطوری باهام رفتار کنی لعنتی؟ همش تقصیر اون سوجینِ سلیطس!
مرد چنگی به کمد بغل تختش انداخت و اون رو باز کرد. جعبه ی قرص های خوابش رو برداشت و بی اهمیت، ۳ تا قرص خواب برداشت و گذاشت تَهِ گلوش و با لیوانِ آب روی کمد کنار تختش، اون رو قورت داد.
۱۴.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.